.. و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ...اما خسته...
... دلم پرواز می خواهد...
... دیگر کوله ام خالیست...
... دیگر صدای باران هم درمان نیست...
... باید بروم...
... جای من اینجا نیست...
... بروم آنجایی که باران از اوست...
... جایی فراسوی ابرها...
... آنجا که سنگها هم نفس می کشند...
راهها به دو راهی ختم نمی شوند...
... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...
... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند...
... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند...
... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم يعنی ...
نيمی بردار و نيمی ببخش...
... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد..
و آنجا که آبی نیست ...
آبی تر است...
... آنجا که دیگر نفس نیست...
... همه اش عشق است و عشق است و عشق...
...
... اما نه....
... هنوز قلم به دستانم چسبیده...
... انگار هنوز هم باران درمان است...
...
... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده...
گویی پایان راهی...
... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند...
...
... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم..
خاک همیشه خشک است...
... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم...
ماه همیشه تاریک است...
... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم..
نان همیشه تلخ است...
... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم..
زبان همیشه دروغ است...
... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم..
بی گانه همیشه خسته است...
... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم..
او همیشه هست..
همیشه مهربان است...
نظرات شما عزیزان:
|